تیرماه 1402

ساخت وبلاگ

روزمرگی یه روز عادی، خوابیده بودم، پسرکی بیدار شد چشام بسته بود ولی حواسم بود از زیر پشه بند رفت بیرون لیوان آب گرفت خورد، دیشب اصلا بیدار نشد که آب بخوره تشنه اش بود، بعد اومد کنار نشست با گریه گفت مامان هم.. گشت‌ شد صبحانه میخواست، یادم اومد شام زود خورده بود، نون لواش دادم بهش یجوری نگاه کرد با تعجب یخچال نشون داد.. نیمرو میخاست... آب جوش گذاشتم خواستم نیمرو بزنم دیدم ماهیتابه ها نشسته آن، حوصله نداشتم پسری راضی کردم آب‌پز بزارم اینطوری شاید آجی اش هم که نیمرو نمیخوره، آب‌پز بخوره.. تخم آب‌پز کن که زدم به برق دوید رفت بالای کابینت کنارش نشست، منم باید می‌ایستادم کنارش تا نسوزه، دختری هم بدون سر صدا بیدار شد اومد چشاش پف کرده بود.. چند بار پسری پسری دعوا کردم که به برق دست‌ نزنه.. سره گذاشتم صبحانه آوردم پسری تخم مرغ و تخم بلدرچين پوست کند.. دختری هم واسه اولین بار تخم بلدرچين خورد.. بعدم پسری شکر آورد تا یه ساعت مشغول چای شیرین درست کردن و خوردن بود.. به دختری شیر دادم.. تلویزیون روشن کردم.. هردوشون بردم دسشویی شستم.. خواستم پسری پوشک نپوشه که صرفه‌جویی کنم مثلا.. پنج دقیقه بعد رو دوچرخه اش کثیف کرد..دوباره بردم دسشویی آوردم.. پنج دقیقه بعدش روی مبل کثیف کرد دوباره بردم دسشویی پوشک گرفتم.. دعوام کردم، مبل شستم با جاروبرقی آب‌ گرفتم.. یه ساعت کشید جارو از پسری بگیرم یبارم اینجا دعواش کردم.. داشتم ظرف میشستم که دیدم صداش نیس، رفتم دیدم تو یخچال آبلیمو گرفته،، بزور ازش گرفتم.. بعدش اینو خواهرش افتادن به جون آیفون.. یه دعوا هم سر این داشتیم.. آیفون بیخیال ششدن مبل کشوندن جلو در با قفل در بازی میکردن.. لباسشویی روشن کردم، داشتم با جارو دستی خونه جارو میزدم حوصله نداشتم جاروبرقی بیارم و با پسری بجنگم، کنار لباسشویی وایساده بود این چهار دقیقه آخرو ده بار استپ زد اونم هی از اول میومد یه کتکم خورد.. ناهارو که با بدبختی درست کردم دختری لج می‌کرد شیر میخاست، پسری هم میگفت بغلم کن غذا هم بزنم... یبارم میز ناهارخوری کنار داد رفت بالای صندلی با ماکروفر بازی می‌کرد، موقع لباس پهن کردن میومد لباسا می‌گرفت فرار می‌کرد، غذا که پختم بردمشون حموم کلی آب بازی کرد، اومد بیرون خسته بود به همه چی گیر میداد، چندبار طول روز خواهر برادر دعوا افتادن بماند، یبارم بعد حموم دختری داداشش بغل گرفت اونم خوشش اومد لج می‌کرد و گریه باز بیاد بغلم ولی دختری فرار می‌کرد، یا اینکه خوشش میاد دست‌ خواهرش بگیره راه بره،، اگه اجیش خسته بشه گریه میکنه... الان آقایی اومده بچه ها خوابیدن.. بعدازظهرع،، پسری ناز خوابیده، منم عذاب وجدان که امروز چه بد بود چه مادر بد و بی اعصابی بودم، نوشتم تا بشمارم تو نصف روز چندبار دعواش کردم، منو ببخش پسری

+ نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۲ ساعت 16:3 توسط z.f  | 

هفتمین ماهگرد...
ما را در سایت هفتمین ماهگرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manoyar95 بازدید : 46 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 12:17