آذر

ساخت وبلاگ
یازدهم آذره، آذر خانم روزای استرس...امروز دانشگاه پیچوندم سرما داشتم نرفتم.. هنوزم خوب نشدم .. خونه مون رهن کردیم..خونه خوبیه خوشم میاد ازش کوچیک نیست، تازه ساخته، کسی استفاده نکرد قبلا، مشکل ساختمونو چاه و این چیزاهم نداره،همسایه هاشم میگن مذهبی ان، هرچند با اون همه حرصی که دوماه پیش خوردم، دیگه اصلا برام مهم نبود کجا میشه .. چقدر گریه کردم حرص خوردم، چقدر الکی الکی بد شدم جلوشون... فکر میکردن با خواهرشوهری مشکل دارم یا میخام پسرشون دور کنم... اصلا نمیخام یادم بیاد .. چه روزای بدی بود...

امروز رفتم با مامان بازار ، اول پارچه خلعتی خریدیم برا خاهرشوهر و جاری..همون پارچه که دوس داشتم لمه گرفتم..برا پدرشوهرهم سه متر کت شلواری که دوباره عوضش کردیم.. بعدش رفتم پنج تا النگو هام دادم با دو تومن پول، یه تکپوش پهن خریدم نمیدونم بهم میاد یانه ولی دوسش دارم ... میخام زودتر بزارم دستم...بعد برا داماد خاستیم وسایل ارایشی بگیریم من سرویس شونه برس انتخاب کروم مامان شونه تکی میخاست..سرویس قشنگ بود ولی جنس نداشت اومدیم خونه بازش کردیم بوی نفت میداد بعد مامان برا بار سوم رفت بازار و شونه عوض کرد و تک تک خوشگلتر خرید.. راستی رفته بوودیم لباس عروسم نشون مامان بدم که گفت پوشیدنش فردا میارن.. الان اتوشوییه.. فک کنم تا عروسیم بیس نفری بپوشن اونو.. دیگ هیچ ازش نمونه.. لباس عروسای جدید اورده بودن اما لباسای دیگ خوشم نیومد.. فقط عاشق اون شدم..

استرس دارم واس عروسی ، یه استرسی دارم که هیچکی نداره نه یارم نه بابا نه مامانم..نه بقیه.. یه استرسه مجزا دارم که هیشکی خبر نداره از دلم.... فقط خدا میدونه.. اونجوری که خودش همه چیو جور میکنه... باید جور کنه.. دست ما نیست..هفته بعد دوشنبه دومین سالگرد عقدمونه... روز عروسیم متاسفانه و غیر عمد افتاد سالگرد فوت مادربزگم.. نه اسفند...اون روزو یادمه پیش دانشگاهی بودم سر کلاس نشسته بودیم اعصابم خرد بود حوصله ام سر رفته بود، دارم از نه اسفند هشت سال پیش میگم..تو دلم گفتم ای کاش یه اتفاقی بیافته خسته شدم از روزای تکراری...بعد به ساعتم نگاه کردم ده بود تقریبا.. هروقت به ساعت خیره مشم و اون لحظه رو توذهنم میسپارم که یادم باشه ساعت ده امروز داشتم چکار میکردم.. یه اتفاقی میافته ، مادربزرگم همون ساعت ده سکته کرد..سردوتا مادربزرگام هردو اینطوری شد.. اون مادربزرگ اولیم یادم نمیره ساعت هشت صبح کلاس زبان داشتم بعد مامان بیدارم کرد زودباش دیر شد.. من بلند شدم چند دقیقه به ساعت زل زدم ساعت هفت بود..بعدش تودلم گفتم یادم باشه ساعت هفت کجا بودم..که اونا هم سر ساعت هفت تصادف کردن...... انگار فرشته ها زیر گوشت زمزمه میکنن... انگار صداشون میشنوی..مثل موقعی که یار تو اینستا فالوم کرد..من قصدم این بود پیج فامیلی داشته باشم غریبه ها فالو نکنم..اینا یجوری یادمه انگار صحنه اش جلو چشممه.. ولی وقتی فالوم کرد اسمشو چند دقیقه نگاه کردم زل زدم به عکس پروفایلش که جاده بود انگار اسمش آشنا بود بین رد کردن و قبول کردن مونده بودم.. خاستم ردش کنم انگار فرشته ها زمزمه میکردن صداشون میومد تو چند صدم ثانیه انگار اینده رو نشونم میدادن.. یادم نیس خوب بود یا بد..ولی یادمه چقدر دودل شدم انگار میدونستم فالو کردنه زندگیمو عوض میکنه..صداشون میومد، انگار میدونی چی میخاد بشه..بایه مکث طولانی گفتم مگه میخاد چی بشه فالو میکنم ، نمیخام که باهاش دوس شم..بعدش فالوش کردم...کی باور میکنه به جز خودم... هنوزم نمیدونم فرشته ها اومده بودن جلومو بگیرن یا تشقویقم کنن...

هفتمین ماهگرد...
ما را در سایت هفتمین ماهگرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manoyar95 بازدید : 120 تاريخ : دوشنبه 10 دی 1397 ساعت: 17:17