زهرا ناراحت بود

ساخت وبلاگ

جمعه دوم تیر ماه...بیست هشت رمضان...ساعت یازده شب....ماه رمضون هم داره تموم میشه..هیچکار نکردم ...امتحانا تموم شد..یه هفته استراحت ..دهم باید پروپوزال تحویل بدم ،روزی ی پاراگراف فقط مینویسم ..اگ ننویسم کارم عقب میوفته...درسم تموم نمیشه..باز اقای شوهر میگ تا درست تموم نشد عروسی نمیگیریم..نگیر بهتر.. انگار کشت مرده جدا شدن از خانوادمم...امروز مامان بهش گفت ی تاریخ حدس بزنه نگفت چیزی..منم هیچ وقت نمیگم بهش..وقتی براش مهم نیست..بجاش ب مادرم گفت دخترت ظرف شستن بلد نیس ینی بفکر عروسی نباش..تا نوکری کردن یاد نگرفت نمیبرمش...حالا یبار وایساد بالا سرم..قراره تا اخر عمر بگه بلد نبود...میخاستی بری کدبانو ببری...خودشم شبیه سی ساله ها نیست حرفاش کاراش بچه گونه است ..بیشتر از همه وقتی میاد خونه ما ..اخلاقش مسخره میشه..فقط دنبال اینه که ب خانوادم بگه دخترتون این مشکل و داره اینطوریه پاش چپه ..کم حرفه..اشپزی بلد نیست..لاغره..کر کور...اگ خانواده منه..منو بهتر میشناسن لازم نیست چیزی بگه...خودشیرین...بدم میاد وقتی میشینن ایرادای منو میشمارن...هرچند خودشو ،جلو خانوادم بد میکنه..نمیفهمه بچه شونم هرچی باشه خانوادم ناراحت میشن...شایدم میفهمه عمدا میخاد اونارو ناراحت کنه..عمدا میخاد بگه دخترتون کلی ایراد داره و منت بزاره..قبلا یبار گفتم خوشم نمیاد جلو جمع مسخرم کنه میگ اینکه اسمش مسخره کردن نیست.. ..باز میگه چرا بهم نمیگی اگه شعور داشت دیگ تکرار نمیکرد..منم خوشم نمیاد ی حرفو دوبار بگم...خ..وقتی ناراحتم دلو دماغ هیچ کاریو ندارم..حتی بلد نیستم ظاهرمو حفظ کنم..ناراحتی از تک تک سلول های بدنم مشخصه ....  فکر میکنه از دماغ فیل افتاده..هر چی نیست خودشه..

.ساعت 00:00 

همش فکر میکنم  ..چرا همش ی جا میلنگه..همشونم قابل گفتن نیست ک باعث سردیم نشه..میگه بهم بگو ولی نمیشه وقتی با نصحیت وارد میشه ..آدم با خودش میگه خب حق با اینه راست میگه باید اینطوری باشم ..تازه میفهمی این همه چیز نمیدونستی.. اعتماد ب نفس صفر...منو از دوستام دور کرد...گوشیمو چک میکنه با کسی حرف نزده باشم..افسرده میشم..ولی خودش با تک تکشون هست...نمیفهمه متوجه نمیشه..چطور خودش نیاز ب دوست داره ولی من ندارم..دوستای اون خوبن..دوستای من جیزن...دوستای اونم راه دورن باز میگه دوستای راه دور ب چ درد آدم میخورن ولشون کن..ده سال پیش با یکی دو سال بود ولش نکرد...منکه چهارسال شب روز همخونه داشتم باید یهو ترکشون کنم...حسود

از هیز بودنشم بدم میاد...حالمو بهم میزنه...وقتی راجع به قیافه همه نظر میده...از بازیگر تلویزیون تا دختر همسایه...حالمووو بهم میزنی چ

بچه ایی... بچه...  ..از همه چیز بدم میاد... هیچی هیچی هیییچی شادم نمیکنه الان....

میدونم صبح حتما اولین پیامش نصیحته...ک چرا دیشب اینطوری میگشتی..شایدم پیام نده اصلا... مثل امشب بگه پیامتو ندیدم..صدای زنگ هم نشنید،،منم گوشام مخملیه...باور میکنم...

بده ...

 

 

 


هفتمین ماهگرد...
ما را در سایت هفتمین ماهگرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manoyar95 بازدید : 106 تاريخ : دوشنبه 19 تير 1396 ساعت: 5:16